مادرانه های یک مــــــــادر

چهارمین روز زمستان

امروز چهارمین روز زمستان است... اومدیم با یه بابایی کج و کوله.... الهی که بابایی هیشکی کج و کوله نشه دیگه مادرمان پدرش در آمد تا پدرمان را از این در آورد... بلاخره بابایی مونه ...کج و کوله هم باشه دوسش داریم.... خداوکیلی روزای سختی بود.. هر کی رد میشد میگفت....وااای دختر تو چه طوری دلت اومد این بچه رو بیاری بیمارستان بهشون میگفتم شوهرم دس تنهاست مجبورم و اینقد ادامه میدادن میگفتن میدادی خواهرت میگفتم نیستن میگفتن میدادی مادرت میگفتم نیستن و همینجوری تا ننه مون اسم میبردن تا اشکمون در بیاد............ و آخرش خودم رفتم کنار اتاق عمل پیش دکتر بابایی اینقد التماسش کردم تا باب...
29 شهريور 1392

شبی پر از تو...اولین یلدا

دختر نازم: امشب اولین یلدای با هم بودنمان بود، وآخرین روز پاییز سالی بود که تو بهترین بهارش بودی. رسم است که یلدا رو زیر سایه بزرگترهای فامیل مث پدر بزرگ مادر بزرگامون باشیم... اما ما که غریبیم و هیچ کسی رو تو این شهر بزرگ جز خدای بزرگ نداریم... ولی با تمام غربت هم شب خوبی بود.. هرچند هندونه مون خراب از آب دراومد و بابایی ناراحت شد بهش گفتم:بی خیال سیدجان، مهم اینه ما با همیم،حتی اگه هندونه نباشه.. و آخر شب بود که با تمام احساس مادرانه ام  این لالایی رو برات سرودم که چه آروم باهاش به خواب ناز رفتی: لالا لالا لالا آهنــگ  سازه لالاییت می کنٌم یلــــــدا دراز...
29 شهريور 1392

آخرین شب اولین پاییز بهار من........

مـــادر خدارا شکر، این هم از پاییـــز...! چه روزگار شیرینی را با تو داشتم این روزهـــا، و امشب، به مبارکی وجودت،نذر خواهم کرد که فردا شب، همینکه آخرین برگ خشکیده ی گیلاسمان افتاد  در سوسوی ستاره های اولیــن یلدای چشمانت طولانی تر از هر شب در آغــوشت کشم که غنیمتی ست این درازای شب ...
29 شهريور 1392

دست نوشته های مادرانه ام

مـــــادر بالا که میروی آسوده برو اینجا روی این گنبد دوار خیلی پایین تر از خــدا، دستهایی هست که زیر یکایک قدمهای تو را میبوسد هر چقدر که دلت میخواهد بزرگ شو بــرو حتی اگر سنگینی قدمهایت دستـهایم را بلرزاند نتــرس! شانه هایم هست! تو فقط نیلوفرانه اوج بگیــر.. این تو و این قامت مادرانه ام.. ...
29 شهريور 1392

عاقبت تنهایی

 روزگارم  من، نمیدانی چقدر دلم برایت میسوزد گاه که میبینم باسایه ات بازی میکنی و گاه با عکس خودت در آینه شاید نتوانی هرگز تصور یک لحظه از روزگار کودکی مرا کنی حتی تصور روزهایی که مادر خوبــم سفره غذا را میکشید و لذت پچ پچ هایی که همیشه داغ بود: (کمی برو آن طرف)(وای پس کو جای من) (اینقدر دست توی دست من نیار این قسمت غذا مال من است) حتی بیشتر روزها از قاشق و بشقاب خبری نبود، یک سینی بزرگ بود و دستهای کوچک و بزرگ گره خورده. آن روزها مادرم به فکر هیچ ایده ای برای تزئین غذایم نبود تا که شاید اشتهای من به وجد آید و لقمه ای بیشتر بخورم آن روزها تعداد برادر و خواهرهای من بیشتر از...
29 شهريور 1392

آماده باش لثه ها..

الهی فدات بشم الان ساعت 10:15 شب و داری لالایی خوزستان شبکه پویا رو باجون دل نیگا میکنی و میخندیدی و هر شب همینکه دختر کوچولوی اون لالایی رو میبینی صدای جیغ و د د گفتنت خونه رو میزاره رو سر و منو بابایی کلی خنده مون میگیره یه دفعه متوجه شدم لثه های بالاییت یه نمه ورم کرده یعنی:به زودی در این محل دنـــــدون نصب میشود... کم کم دیگــه وقتشه خاله دندونی برات مسواک بخره وایی از اون به بعد چه گازایی بگیری تـــــو منو... لازم به ذکر است جنابعالی تا امشب 37 بار جیغ منو موقع شیر خوردن بردی آسمون.. که اولینش تو ...
29 شهريور 1392

اولین برف...

انگشتام که میشماردم از دفعه قبل که رفتم خونمون حداقل تا عید یه160هفتاد روزی تا دیدار بعدی میشد....ولی یه دفعه بابایی از خوب بلند شد گفت پایه هستی ببرمتون....وااااااااااااااای منم از خدا خواسته... تو راه زنجیرچرخ خریدیم از ترس برف..... کویر دیدیم در حد المپیک.... بهار اومده بود ناز ناز....فقط فرصت عکاسی نبود اینجا برا اولین بار بابا جونی برات برف آورد(تو جاده بروجرد بود) با اینکه دستت یخ زده بود بلد نبودی بندازیش و با اون یکی دستت میزدی روش و خیلی دور از انتظار نبود که بله مزه شم امتحان نمودی...و یخیدی   و خوابهای بی مثالتم که تو ماشین گفتن نداره فک کن مثلا حدودای10 ساعت به بالا بنده خدا عموی بزرگم(باباب...
29 شهريور 1392

شیرجه در آشپز خونه

اول یه صحنه با حالو تصور کن وقتی اسباب بازیت تو تاب از دستت میفته و ملتمسانه با بغض فقط نگاش میکنی و جیکت در نمیاد.... بله .......... اواخر هفت ماهگیت.. و از اونجایی که جنابعالی عشق آشپزخونه ای فقط لازمه سوار روروئک شی شیرجه میزنی  اونجا ولی اینقده کار داشتم که از روروئک پیادت کردم و کلی اسباب بازی ریختم جلوتو رفتم سراغ کارام که چشمم روشن.. کل خونه رو دور زدی تا حرف بشه حرف خودت...   ...
28 شهريور 1392

ماجرای مادر غائب

بگردم هی بگردم هی بگردم دور تو.... الان حدود ساعت2 نصف شبه و از بیخوابی و بیکاری اومدم پای نت که یهــــــــــو  بعد یه ربع صدای آرومی از نفس کشیدنت رو شنیدم تو تاریکی رو نوک انگشتام دویدیم طرفت که صدات بابا جونی رو بیدار نکنه یه وقت...! امـــــــــــــــــــــــــــــــــا........آقا من بخندم و کی بخندم........... محکم بغلت کردم و سیر خندیدم و تو که فک نکنم فهمیده باشی جریان چیه همینکه بغلت کردم شروع کردی به شیرخوردن و تخت خوابیدی.. آخه یه صحنه ای دیدم معرکه....با اینکه یه متری دورتراز بابایی خوابیده بودی تو تاریکی مث اینکه دنبال ردی از مامان ناقلابودی کـــــه ... اینقد چرخیدی تا رسیدی به باز...
28 شهريور 1392

هیچ راهی جز شراکت نیست......

سلــــــــــــ ــــــــــــــــام بنده عشق مامانمم عشق مامانی...آخه خودش میگه عشقشم ولی اگه واقعا عشقشم باید بدونه که باید منو گاهی وقتا ....... توی سفره،روی سفره،زیر سفره، توی بشقاب روی بشقاب زیر بشقاب توی لیوان پر آب، روی لیوان پر آب،زیر لیوان پر آب و درنتیجه توی آشـــــــ ــــــــــ روی آشـــــــــــــــــ و عاقبت غرق در آشـــــــــــــ...... تحمل کنه و وقتی به فرش جون جونیاش،لباس ترگلاش،لب تاب جیــگرش،با غذا تمرین صاف کاری انجام میدم به روی خودش نیاره.... حالا اگه راست میگی بازم عشقتم..... بله... خودمونو کشتیم برا شوهری آش درست کردیم که با هم بشینیم و مث دوتا کبوتــــــــــــــــــــــ ـــــــ...
28 شهريور 1392