چهارمین روز زمستان
امروز چهارمین روز زمستان است... اومدیم با یه بابایی کج و کوله.... الهی که بابایی هیشکی کج و کوله نشه دیگه مادرمان پدرش در آمد تا پدرمان را از این در آورد... بلاخره بابایی مونه ...کج و کوله هم باشه دوسش داریم.... خداوکیلی روزای سختی بود.. هر کی رد میشد میگفت....وااای دختر تو چه طوری دلت اومد این بچه رو بیاری بیمارستان بهشون میگفتم شوهرم دس تنهاست مجبورم و اینقد ادامه میدادن میگفتن میدادی خواهرت میگفتم نیستن میگفتن میدادی مادرت میگفتم نیستن و همینجوری تا ننه مون اسم میبردن تا اشکمون در بیاد............ و آخرش خودم رفتم کنار اتاق عمل پیش دکتر بابایی اینقد التماسش کردم تا باب...